توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد …یک آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش …
همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت میشه ننه … بدم؟!!
پیرزن یکم فکر کرد و گفت: بده ننه!
بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی...
رونوشت از سایت دکتر مهدی خزعلی
http://www.drkhazali.com
به نام سر آغازین
شنبه13/9/1389 مثل همه ی روز های شنبه ساعت 6:30 از خانه اومدم بیرون , تا ساعت 5 بعد از ظهر کلاس داشتم و حدود ساعت 6 رسیدم خونه
مدتی بود اکران فلیم دموکراسی تو روز روشن در سینما ها به پایان رسیده بود و سی دی های های آن چند روزی است که برای نمایش خانگی وارد بازار شده یک نسخه از این فیلم! به دستم رسید بعد از اینکه به خانه رسیدم و کمی استراحت کردم فیلم را داخل کامپیوتر قرار دادم تا به ببنم از چه قراره(این طور که شنیده بودم در مورد یکی از سرداران جنگ هست که مدت زیادی هم در جبهه بوده و همه و همه او را به دلاوری و مردانگی و ... می شناسند اما الان مشخص میشه که اینطور ها هم نیست)
خب عرض میکردم ابتدای فیلم اینگونه شروع میشود که سردار امیر ستوده از خود خانه ای ندارد و مستاجر است و با این دیالوگ از دخترش زهرا(یا همان نیوشا ضیغمی) که: زیر برگه ی وام همه را امضا می کنی اما به خودمون که میرسه می گی تعهد و وجدان و نمی تونمو و نمی شود و.... باعث جذب مخاطب میشود اما افسوس . چرا؟ فیلم به سکانسی میرسد که که سردار توسط بمبی که به اتومبیلش وصل شده پس از انفجار شدیدا زخمی می شود و به کما می رود و تازه ماجرا شروع میشود از ابتدا که بگذریم به وکیلش در آن دنیا می رسیم که نامش نیکزاد است و اینجاست اصل ماجرا
نیکزاد سوالاتی از سردار می پرسد که واقعا مورد وهن اینگونه افراد است من نه به عنوان کسی که خود فرزند جانباز یا رزمنده است نه اصلا فقط و فقط به عنوان کسی که مدت زیادی در کنار فرزندان اینگونه افراد در مدرسه و و در یک نیمکت کنار هم نشسته ایم می گویم که این فیلم شدیداا توهین به خانواده های آنهاست
خیلی جالب است نیکزاد در مورد سهمیه ی شاهد دانشگاه از سردار ستوده سوال می کند و اینکه چرا دخترش با این سهمیه وارد رشته ی پزشکی شده و یک نفر درس خوان نتوانسته وارد دانشگاه شود اصلا حس و حال اثبات اینکه این سهمیه جدای از ظرفیت پذیرش دانشجو های آزاد است و اینکه استفاده از این سهمیه خود دارای شرایطی از قبیل داشتن75 درصد از نمره ی قبولی آخرین نفر پذیرفته شده در آن رشته است را ندارم و نویسنده ی این فکاهی فیلم را دعوت به خواندن اساسنامه ی پذیرش دانشجو می کنم
اما آنچه که می توانم دفاع کنم این است که بگویم جناب آقای نویسنده تو خود با این فیلمنامه ات در تناقضی خودت را جای فرزندان همین سردار بگذار اینگونه نوشته ای که او از ناحیه ی پا جانباز است و نمایش داده شد که سردار جانباز ما به سختی از پله ها پایین می آید خودت بگو آیا فرزندان این شخص دلشان نمی خواست پدرشان مثل خیلی های دیگر سالم باشد؟ بدود و با آنها بازی کند؟ کوه برود و.....
دوران دبریستان در کنار فرزندان شهدا بوده ام البته شهیدانی که که جانباز شیمیایی بودند و بعدا به شهادت رسیدند جناب آقای عطشانی نویسنده ی محترم تو می فهمی سرفه های خفقانی یکی مرد ساعت 4 صبح یعنی چه؟ می دانی خوابیدن یک پدر روی تخت زیر کپسول اکسیژن جلوی چشم فرزندان کوچکش یعنی چه؟ اینکه برای بلند شدن از روی تخت به شدت نفس نفس میزند اینکه صورتش کبود می شود اینکه در سن 30 سالگی تمام موهایش ریخته پوستش چروکیده و همچون افراد 70 ساله به نظر می رسد یعنی چه؟ آن هم در برابر چشمان معصوم و پر از سوال فرزند کوچکش که اکنون فقط 6 سال دارد
فرزند شهیدی که وقتی به دنیا آمد پدرش شهید شده بود از او فقط عکسهایش مانده
فرزند آزاده ای که نصف شبها با صدای فریاد پدرش درخواب که یاد شکنجه های بعثی ها افتاده و فریاد می زند نه یک شب و دوشب بلکه یک عمر بیدار می شود را با خودت مقایسه می کنی؟
اینها فقط اندکی از زندگی خیلی از جانبازان است می توانی بک بار قبل از اینکه دوباره دست به قلم شوی سری به آسایشگاههای جانبازان بزنی
حالا بینی و بین الله پسر و دختری که که با سپردن این گونه تصاویر در ذهن بزرگ شده اند آیا خیلی زیاد است سهمیه ای جدای از سهمیه دانشجویان عادی به آنها ارائه شود؟ والله قسم انیگونه نیست والله
از اینکه کارگردان شده ای و او پزشکی خوانده ناراحتی؟ از این که نویسنده و کارگردانی شده ای که فیلم می سازی و تفکر مسخره ات را به مردم القا میکنی ناراحتی؟ بهتر بود اول در مورد اکثریت خانوده های ایثارگران و جانبازان می نوشتی و می ساختی و بعد اقلیت
یا حق
سلام
یه مدت که تو هر وبلاگی میرم نویسندها همش از خاطرات بد یا مسائل بدی که براشون پیش اومده می نویسن یکی میگه : دیروز ازم تقلب گرفتن یکی دیگه میگه اون دختره گربه صفته(با عرض معذرت از همه بازدیدکنندگان مونث) اون یکی میگه همه پسرا بی معرفتن(با عرض ژوزش از بازدیدکنندگان مذکر) وااااااااااااااای به خدا دیگه حالم از این جملات بد میشه
آخه چرا؟ دوست عزیز یکم واسه ی بازدید کنندگان وبلاگت ارزش قائل باش همش میایم تو وبلاگت دپرس میشیم غم نامه یکی دوتا نه اینقدر
یه بار هم بیا به یه مورد از خاطرات خوبتو تعریف کن از مسائلی که باعث شد خوشحال بشی بنویس
حالا منظورم فقط وبلاگ دوستان یا افرادی که من بهشون سر میزنم نیستا یه بار واردلیست وبلگهای میهن بلاگ یا بلاگفا بشید مطمئنا اینارا می بینید: پسرک تنها -هیچکس منو دوست نداره-مطالب غم انگیز زندگی من-به من نگاه نکن ازت بیزارم و......
نمیدونما ولی اینهمه غم تو زندگی وبلاگ نویسانی که اکثرا هم جوون هستن چیکارمیکنه؟ نه اینطوری بپرسم چرا سعی داریم بیشتر از کمبودها و ناراحتیهامون بنویسیم؟
هیچی دیگه (آقا یا خانمی که فهمیدی منظور من خودتی) یکم هم به قانون جاذبه معتقد باش به هرچی که فکرکنی جذب میکنی پس سعی کن نگاتیو ها را ازخودت دور کنی
و یه جمله ی معروف از یه آدم معروف که میگه: زندگی کینم برای تولد تا بی نهایت نه تولد تا مرگ
یا حق